اونم رفت... 🖤

بابام از 17_18 سالگیش اون مرد رو میشناخت.. براش ازون موقع کار میکرد.. 

بعد فوت بابابزرگم بیشتر هوای بابام و مارو داشت مثل یه پدربزرگ بود برام

هفته پیش با ماشین اون رفتیم قم.. بعنوان شیرینی قبولیم و سوغاتی براش سوهان خریدیم.. این سالا خیلی کارا برامون کرد جوری که انگار بابام پسرشه.. 

حاجی... اینجور صداش میکردیم از وقتی رفت مکه.. هنوز یادمه او دختر کوچولویی که با مامان و باباش رفت خونه حاجی و حاج خانوم برای گفتن زیارت قبولی بهش یه استکان آب چشمه زمزم دادن.. از بچگیم بغل اسمم یه خانم میگفت و بااحترام باهام صحبت میکرد..

تازه شنیدم که اونم رفت.. زنگ زدم به بابا بگم کارتم دستته و مامان بزرگ گفته چندتا چیز بخرم براش که گفت بعدا.. یهو بغضش ترکید.. نفهمیده بودم بغض داره چون سرماخورده.. گفت حاجی مُرد... گفت از خبر قبولیه من جوری خوشحال شد که انگار نوه اش قبول شده.. گفت با اینکه قند داشت بازم از سوهان خورد و گفت شیرینی قبولی زینب خانم خوردن داره.

گریم میگیره و بند میاد.. بازم گریم میگیره.. موقع نوشتن اینم گریم گرفت..

من با اینکه این چندسال اخیر زیاد ندیدمش ولی دوسش داشتم و دارم.. مرد نازنینی بود.. زبونم نمیچرخه براش فاتحه بخونم... میشه شماها این لطف رو درحقم کنید و براش فاتحه بفرستید؟ 

تسلیت میگم اونی روحشون شاد 🖤

ممنون عزیزم

خدا رحمتشون کنه 🖤😔

مرسی

بلد نیستم فاتحه بخونم به خدا وگرنه میخوندم:′

عزیزمی همین مهربونیت کافیه🤍

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان انرژی میگیریم از بلاگ بیان