سلااامم^^
خوبید؟
شنبه با دوستای دانشگاهم قرار بود بریم نمایشگاه کتاب
مترو مصلی منو بهار همو پیدا کردیم در حالی که داشتن به بهار تذکر میدادن دکمه های نداشته مانتوشو ببنده و من از قیافه حرصیش غشغش میخندیدم.
سمت بخش ناشران عمومی رفتیم و یکم منتظر نشستیم ببینیم خبری از بقیمون میشه یا نه؟
نزدیک بود یه بحثی بین یکی از ناشرا با مدیریت مجموعه بالا بگیره که نفهمیدیم چی بود.. حوصلمون سر رفت بلند شدیم بین غرفه ها چرخ بزنیم و هرجا عکس ابراهیم عزیز بود وایمیسادیم ابراز دلتنگی و سلام دادن (اتاق ترم قبل یه پوستر با عکس ابراهیم و متن سلام بر ابراهیم به دیوار بود که صبح به صبح سلام میکردیم)
اون وسطا چشمم غرفه ایو گرفت که کتابای شرق آسیا داشت.. یه پسر و دوتا دختر همسن و سال ما مسئول غرفه بودن که انصافا خوشبرخورد و اهل دل بودن. یه مشتری راجب یکی از کتابا پرسید داستانش چیه و پسره اومد توضیح بده:این دربارهی... که حواسش پرت شد و بهار دوستم گفن انصافا توضیح کامل و خوبی بود حالا این یکی کتابو به من معرفی میکنید!؟😂
در وسط این ماجرا من دو دل بودم که آیا کتاب ییشینگ رو الان بخرم یا آنلاین؟! چون نمیدونستم آنلاین بخرم ایا بازم بوکمارک و فتوکارت نصیبم میشه یا نه پس طی تصمیم انتحاری گفتم ازین کتاب بده و پشت سرش کتاب تصمیم گرفتم خودم باشم هم گفتم بده.. رفتم صندوق حساب کنم.. تا بغل دستمو نگاه کردم زری دوست قدیمیم رو دیدم و یهو اسم هم دیگه رو داد زدیم و بغل مغل😂😂
جوری که سعی میکردیم جلو بقیه مودب باشیم همو فحش ندیم ک چرا با اون یکی دوستات اومدی باعث شد همه خندشون بگیره😆😂
خلاصه بعد این درامای شبکه شفا و دوزتان منو بهار رفتیم دنبال مریم تو اون صحرای محشر🥵🥵
ادامه دارد...