من نباید وبمو استرسی کنم.. نباید حس ناامنی رو منتقل کنم اما واقعا نمیتونم!!
دارم روانی میشم... اینکه الان دانشگاه رو خوده استادا کنسل کردن و همکلاسیام گفتن نریم و منم ناچارا اوکی دادم..
اینکه دوتا پنجشنبه گذشته آزمون شهری دادم و رد شدم و باز فردا باید آزمون بدم و فاااااککک میدونم گند میزنم... شاید بتونم پارک دوبل خوب بزنم اما اون وسط یا ترمز دستی یادم میره یا کلاجو شل میکنم یا ی گند دیگه میزنم 😑
از صبح خودمو با فیلم دیدن کشتم و هنوزم نگران و مضطرب فردام.. اوه فردا هم نتونم چی؟
لبم تبخال زده و اذیتم میکنه... پریشب مطمئنم خواب بدی دیدم و اینجور شدم و دیروز عصر ک خوابیدم بوضوح یادمه چ خواب ترسناک و وحشتناکی دیدم و با صدای بمب های چهارشنبه سوری از خواب پریدم... شدیدا احتیاج داشتم کسی بغلم کنه ولی خونه فقط اون ساعت منو تحمل میکرد.. باز خوبه مامان بزرگم زنگ زد و بعدش نشستم rover گوش دادم:)
خیلی وقته وبمو به امون خدا ول کردم اما واقعا اسفند تمام جونمو میگیره و نمیذاره غلط های همیشگیمو بکنم =(
خیلی حرف زدم..
فردا
اه
حتی حافظ هم منو پیچوند نگفت خوبه یا بد =/